آب حيات نوشيد

درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.

اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.

ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.

ادامه نوشته

آب پاکي روي دستش ريخت

هرگاه کسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت کند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد به سينه اش گذارند و بالمره او را از کار نااميد کنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند: «بيچاره اين همه زحمت کشيد ولي بالاخره آب پاکي روي دستش ريختند».

در اين مقاله مطلب بر سر آب پاکي است که بايد ديد چه نوع آب است که تکليف را يکسره مي کند.

در دين اسلام فصل مخصوصي براي طهارت و پاکيزگي آمده است. شايد علت اين امر عدم رعايت اعراب - البته در زمان جاهليت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصي به آن نشان نمي دادند. به همين ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکيزگي را از عوامل اساسي ايمان تلقي فرموده است. احکام و تعاليم اسلامي هر فرد مسلمان را موظف مي دارد که از چند چيز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بيماريهاي گوناگون دچار نشود.

ادامه نوشته

نانش بده، نامش مپرس

بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوع پروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.

احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد. وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.  اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس..

ادامه نوشته

خودم جا، خرم جا

افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!»

یا به طور خلاصه می گویند: «خودم جا، خرم جا» مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)

عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
ادامه نوشته

سر و گوش آب دادن

عبارت بالا اصطلاحي است که در ميان طبقات از وضيع و شريف رايج و معمول است و هرگاه که پاي تجسس و تحصيل اطلاع از امري پيش آيد آن را به کار مي برند.

في المثل گفته مي شود: «ديروز به منزل فلاني رفتم و سر و گوش آب دادم تا ببينم عقيده او نسبت به فلان موضوع چيست.» يا اينکه گفته مي شود: «فلان دولت جاسوس فرستاد تا سر و گوش آب دهد و به ميزان قدرت نظامي و اقتصادي کشور ما دست يابد و ...».

قابل توجه اين است که بايد ديد واژه هاي سر و گوش و آب در بيان تجسس و تحصيل اطلاع و آگاهي از مکنونات خاطر ديگران چه نقشي دارد و ريشه تاريخي آن چيست.

ادامه نوشته

نخودي

روزي, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي كردند كه بچه نداشتند و هميشه دعا مي كردند كه خدا بچه اي به آنها بدهد 

روزي از روزها, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت كه يك دانه نخود از ديزي پريد توي تنور و به صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد

در اين موقع, يكي از همسايه ها كه خيلي وقت ها سر به سر اين و آن مي گذاشت, از بالاي ديوار سرك كشيد و صدا زد «آهاي خواهر! دخترهاي ما مي خواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا.» 

زن كه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد. از ته دل آه كشيد و ناله كرد. نخودي صداي گريه زن را شنيد. زبان باز كرد و از تو تنور صدا زد «مادرجان! من را بيار بيرون و با آن ها بفرست به صحرا.» 

ادامه نوشته

غزل شماره 70

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را                          

  خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را                     

  سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را                      

    به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

ادامه نوشته

غزل شماره 69

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا                    

   ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من                     

که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان                

    نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

ادامه نوشته

غزل شماره 68

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را               

 به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما           

   بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد              

    نشستست این دل و جانم همی پاید نجستش را

ادامه نوشته

غزل شماره 67

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا                       

 شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت                 

 نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی       

   مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

ادامه نوشته

غزل شماره 66

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را              

       فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را            

     مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را               

       مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را

ادامه نوشته

غزل شماره 65

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا                

  ببین این بحر و کشتی ها که بر هم می زنند این جا

ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را                    

 ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد           

  ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا

ادامه نوشته

غزل شماره 64

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا         

     تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد                   

   تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی          

        ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

ادامه نوشته

غزل شماره 63

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را          

    چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم        

     چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست        

    بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را

ادامه نوشته

غزل شماره 62

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را                       

    از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت                

  شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل                    

     چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ادامه نوشته

غزل شماره 61

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را                    

 تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو                           

   گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره                     

        چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

ادامه نوشته

غزل    ۱۷۰

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد

از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۹

ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گويد که ياری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۸

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم

شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

پيام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۷

ستاره‌ای بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۶

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۵

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۴

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۳

گل بی رخ يار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

رقصيدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۲

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی درياب و در ياب

که دايم در صدف گوهر نباشد

غنيمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته ديگر نباشد

ادامه نوشته

غزل    ۱۶۱

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل

شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد

ادامه نوشته