غزل شماره 223
کجاست مطرب جان تا ز نعره های صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
کجاست مطرب جان تا ز نعره های صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همی کند همرنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل ست
چه می شود تن مسکین چو شد ز جان عذرا
مرا تو گوش گرفتی همی کشی به کجا
بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را
چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند همان جا که گفته ای که بیا
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده های اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع ست فصیحان حرف پیما را
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می فشان خرما
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدتنک سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بی غرض است این قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون
هزار شید برآورد آن گزین شیدا
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربوده اند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می بدراند قبا
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا
گر نه تهی باشدی بیشترین جوی ها
خواجه چرا می دود تشنه در این کوی ها
خم که در او باده نیست هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند روی ها
هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بوی ها
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
خانه ز تو تافته ست روشنیی یافته ست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ
ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ
از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا
آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
از کرمت من به ناز می نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر
وز کف تو بی خبر با همه برگ و نوا
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی نوا
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خم حقست راز دلش مطلق ست
لیک بر او هم دق ست عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو مرد رونده را
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحی های شاه آگاه کن فساق را
از عنایت های آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
چون عنایت های ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
آن خیال جان فزای بخت ساز بی نظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا
ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
چونک هستی ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده ها تو گشته ای چون می از او
پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها
چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می شد آن اقبال ها
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم
چرخ شاید جای تو یا سدره ها یا منتها
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند مر سنگ های خاره را
سینه خود باز کردم زخم ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
آن که جان می جست او را در خلاء و در ملا
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم می شود خندان لبی
می شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما
سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما
بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما
رنج تن دور از تو ای تو راحت جان های ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما
در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما
شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر
خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما
این همای دل که خو کردست در سایه شما
جز میان شعله آذر مبادا بی شما
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا
دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی باده بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
ما را سفری فتاد بی ما
آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همی شد
رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی ما
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامه رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
گفتی که گزیده ای تو بر ما
هرگز نبدست این مفرما
حاجت بنگر مگیر حجت
بر نقد بزن مگو که فردا
بگذار مرا که خوش بخسپم
در سایه ات ای درخت خرما
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بی نشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینه ها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانه ما
تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قندست و هزار رطل حلوا
بنمود وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا
این جا مدد حیات جانست
ذوقست دو چشم را از این جا
این جاست که پا به گل فرورفت
چون برگیریم پا از این جا
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کننده زمین را
ای گشته چنان و آن چنانتر
هر جان که بدیده او چنین را
ای سخت گرفته جادوی را
شیری بنموده آهوی را
از سحر تو احولست دیده
در دیده نهاده ای دوی را
بنموده ای از ترنج آلو
کی یافت ترنج آلوی را
ای جان و قوام جمله جان ها
پر بخش و روان کن روان ها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیان ها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمان ها
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیده ایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای مطرب دل برای یاری را
در پرده زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیات ها و مستی هاست
در مجلس عشق جان سپاری را
ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصه دستار ما را
برای تو فدا کردیم جان ها
کشیده بهر تو زخم زبان ها
شنیده طعنه های همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمان ها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشان ها
تو بشکن چنگ ما را ای معلا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانیست یارا
بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا
بان غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
به برج دل رسیدی بیست این جا
چو آن مه را بدیدی بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی بیست این جا
امیر حسن خندان کن چشم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
سیاهی می نماید لشکر غم
ظفر ده شادی صاحب علم را
به حسن خود تو شادی را بکن شاد
غم و اندوه ده اندوه و غم را
مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعده حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم می رسد بویش ز بالا
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب چه باشد روز ما را
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز
که استادست عشق آموز ما را
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
دل و جان را در این حضرت بپالا
چو صافی شد رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانبازست و چست و بی مبالا
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لب های شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را
در بر کی کشیدست سهیل و قمری را
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
بخرید به گوهر کرمش بی گهری را
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب شکربوس مسیحا
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
میندیش میندیش که اندیشه گری ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری ها
جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا
ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی
ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ
بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان
از منت هر دادو وز غصه هر دادا
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را
رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را
در جوش و خروش آور از زلزله دریا را
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستی فردوس شود بالا
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها
ای مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مستان تنها
از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل
آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته
بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را
و این باده منصوری مر امت یاسین را
امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را
ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را
ای خواجه نمی بینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او بدریده ظلامت را
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربانی دل های کبابی را
کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمی سازد مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را