غزل    ۲۷۰

درد عشقی کشيده‌ام که مپرس

زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزيده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب ديده‌ام که مپرس

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۹

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس

نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش

که سير معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل

حريم درگه پير مغان پناهت بس

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۸

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ريا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۷

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۶

دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد

هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۵

برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو

تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۴

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۳

بيا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز

ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۲

حال خونين دلان که گويد باز

و از فلک خون خم که جويد باز

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر برويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب

سر حکمت به ما که گويد باز

ادامه نوشته

غزل    ۲۶۱

درآ که در دل خسته توان درآيد باز

بيا که در تن مرده روان درآيد باز

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست

که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت

ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

ادامه نوشته