غزل    ۱۳۰

سحر بلبل حکايت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنينم

که کار خير بی روی و ريا کرد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۹

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۸

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۷

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

تا چه کند با رخ تو دود دل من

آينه دانی که تاب آه ندارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۶

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

ادامه نوشته

غزل شماره 30

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما                         

 چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها         

   زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر                  

 کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

ادامه نوشته

غزل شماره 29

ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما                       

   ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا                     

    تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها               

    انگور گردد غوره ها تا پخته گردد نان ما

ادامه نوشته

غزل شماره 28

ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما                   

    سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل                  

چون دیدمت می گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو                        

 گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا

ادامه نوشته

غزل شماره 27

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا                

  با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او                     

 تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا                   

   می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا

ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی            

مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا

بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر                

  همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا

ادامه نوشته

غزل شماره 26

هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها                       

کاخر چو دردی بر زمین تا چند می باشی برآ

هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود               

  آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا

گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود                  

   تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا

ادامه نوشته

اطاق آبی

ته باغ ما ، يك سر طويله بود . روي سر طويله يك اطاق بود ، آبي بود.
اسمش اطاق آبي بود (مي گفتيم اطاق آبي) ، سر طويله از كف زمين پايين تر بود. آنقدر كه از دريچه بالاي آخورها سر و گردن مالها پيدا بود. راهرويي كه به اطاق آبي مي رفت چند پله
مي خورد . اطاق آبي از صميميت حقيقت خاك دور نبود ، ما در اين اطاق زندگي مي كرديم. يك روز مادرم وارد اطاق آبي مي شود. مار چنبر زده اي در طاقچه مي بيند ، مي ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبي كوچ مي كنيم ، به اطاقي مي رويم در شمال خانه، اطاق پنجدري سفيد ، تا پايان در اين اتاق مي مانيم، و اطاق آبي تا پايان خالي مي افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهايانيسم جاوا است . به جاي mordaها در جهات اصلي نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز مي بيني "ترحم" در جنوب است. هيچ كس اطاق آبي را نكشت .
در بوديسم جاي Lokapalaها را در جهات اصلي ديدم. رنگ آبي در جنوب بود. اطاق آبي هم در جنوب خانه ما بود . يك جا در هندوبيسم و يك جا در بوديسم. رنگ سپيد را در شمال ديدم، اطاق پنجدري شمال خانه هم سپيد بود . چه شباهتهاي دلپذيري ، خانه ما نمونه كوچك كيهان بود ، نقشه اي cosmogoniqueداشت. در سيستم كيهاني dogonهاي آفريقا ، جاي حيوانات اهلي روي پلكان جنوبي است ، طويله ما هم در جنوب بود.
ادامه نوشته

اين به آن در

گاهي اتفاق مي افتد که افرادي در مقام قدرت نمايي بر مي آيند و زيان و ضرر مادي يا معنوي مي رسانند. شک نيست که طرف مقابل هم دست به کار مي شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگويد از پاي نمي نشيند. عبارت مثلي بالا هنگامي عمل متقابل مورد استفاده قرار ميگيرد، ولي اين ضرب المثل به قدري ساده و پيش پا افتاده به نظر مي رسد که شايد کمتر کسي تصور کند براي اين سه کلمه عاميانه هم ريشه تاريخي وجود داشته باشد در حالي که في الواقع جريان تاريخي زير موجب اشتهار آن گرديده است.

مغيرة بن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علي بن ابيطالب (ع) و معاويه بود. در زيرکي و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامي جزء چهار تن از دهاة عرب - پس از معاويه و عمر و عاص و زياد بن ابيه - شناخته ميشود. فراست و تيزهوشي او تا به حدي بود که به قول جرجي زيدان: «اگر شهر هشت دروازه اي باشد و از هيچ دروازه آن بدون فريب و فسون کسي بيرون آمدن نتواند، مغيره از تمام آن هشت دروازه بيرون مي جهد.»  باري، مقصد و مقصود مغيره صرفاً احراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همين جهت شخصيت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان مي سنجيد و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته مي شدند پروايي نداشت. اين خوي و سرشت نکوهيده به هنگام شباب و جواني در نهادش خميره گرفته بود؛ کما اينکه نسبت به همشهريانش، يعني دوازده تن از مردم طائف غدر و حيله کرد، به اين ترتيب که ممزوجي از شراب و بيهوشي به آنها خورانيد، سپس همگي را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدينه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.

ادامه نوشته

اگر براي من آب نداشته باشد، براي تو نان که دارد

عقيده و نظريه بعضيها در اموري اظهار مي شود که اگر ديگران را احتمال زيان و ضرر باشد آنها از آن سود و فايده ميبرند. پاسخ اين دسته از مردم همان است که در عنوان اين قسمت آمده است.

اما ريشه تاريخي اين ضرب المثل:

ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار در برنامه خود دو موضوع توپ ريزي و حفر قنوات را در صدر مسايل قرار داده بود. افزايش توپ را موجب تقويت ارتش و حفر قنوات را عامل اصلي توسعه کشاورزي مي دانست. هر وقت فراغتي پيدا مي کرد به سراغ مقنيان مي رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشويق و ترغيب مي کرد. اگر چه ملا قربانعلي بيدل و يا بقولي يغماي جندقي، در وصف حاج ميرزا آقاسي چنين سروده است:

ادامه نوشته

از ريش به سبيل پيوند مي کند

عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بيهوده اي است که نفعي بر آن مترتب نباشد. في المثل کسي از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. يا مؤسسه اي براي کارمندش مبلغي مزاياي شغل يا پاداش مستمر منظور کند، اما همان ميزان و مبلغ را از حقوق اصلي آن کارمند کسر نمايد و جز اينها که نظاير زيادي دارد. اين گونه اعمال و اقدامات بيفايده به مثابه آن است که کوتاهي سبيل را با درازي ريش جبران نمايند. يعني از ريش قيچي کنند و به سبيل پيوند دهند.

اکنون ببينيم ريشه اين ضرب المثل بسيار معمول و متداول از کجا آب مي خورد.

ادامه نوشته

از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد

عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.

باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.

ادامه نوشته

احساس بالاتر از دليل است

دليل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمي تواند جاي احساس را بگيرد. هميشه دليل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دليل است. اين عبارت - البته در ميان اهل اصطلاح و عرفان - هنگامي مورد استفاده و استناد قرار مي گيرد که متکلم در پيرامون رد و نقض مسائل مسلم و بديهي اقامه دليل کند. يعني همان کاري را که اهل جدل و سفسطه انجام مي دهند و هدفشان اقامه دليل است، نه قانع کردن مخاطب.

عبارت بالا از تاريخي ضرب المثل شد که فيلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدراي شيرازي با ذکر شاهدي بارز و آشکار به حقيقت احساس و رد دلايل سوفسطايي پرداخت؛ چه اساس فلسفه سوفسطايي بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقايق از طريق اقامه دلايلي که رد آن دلايل خالي از اشکال نيست استوار مي باشد

ادامه نوشته

پسر تاجر

تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خيلي نااهل و بي خيال. هميشه خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.

تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.

يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»

پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»

ادامه نوشته

تنها صداست که مي ماند

چرا توقف کنم، چرا؟

پرنده ها به جستوي جانب آبي رفته اند

افق عمودي است

افق عمودي است و حرکت: فواره وار

و در حدود بينش

سياره هاي نوراني مي چرخند

زمين در ارتفاع به تکرار مي رسد

و چاههاي هوايي

به نقب هاي رابطه تبديل مي شوند

و روز وسعتي است

که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نمي گنجد

ادامه نوشته

پرنده مردني است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

به ايوان ميروم و انگشتانم را

بر پوست کشيده ي شب مي کشم

 

چراغ هاي رابطه تاريکند

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۵

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب

که به اميد تو خوش آب روانی دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۴

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف

آفتابيست که در پيش سحابی دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۳

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۲

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۱

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۲۰

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۱۹

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدايان مده خزينه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که اين قدم دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۱۸

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حيات از او يافت

در ميکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذار

کاين رشته از او نظام دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۱۷

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

ادامه نوشته

غزل    ۱۱۶

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه

که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

ادامه نوشته

غزل شماره 25

 

من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا              

    ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی            

    هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری                  

   فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

ادامه نوشته

غزل شماره 24

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را                

 خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم                  

   دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون                    

    کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

ادامه نوشته

غزل شماره 23

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها                

  کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون                 

  ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما                   

  اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

ادامه نوشته

غزل شماره 22

چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها                  

      تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ ها

بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش                  

 در هر قدم می بگذرد زان سوی جان فرسنگ ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی                     

   تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ ها

ادامه نوشته

غزل شماره 21

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را               

  از زعفران روی من رو می بگردانی چرا

یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن                

 یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم                   

بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را

ادامه نوشته

نديدم در جهان كامي دريغا

نديدم در جهان كامي دريغا

بماندم بي سرانجامي دريغا

گوارنده نشد از خوان گيتي

مرا جز غصه آشامي دريغا

نشد از بزم وصل خوبرويان

نصيب بخت من جامي دريغا

ادامه نوشته

كشيدم رنج بسياري دريغا

كشيدم رنج بسياري دريغا

به كام من نشد كاري دريغا

به عالم ، در كه ديدم باز كردم

نديدم روي دلداري دريغا

شدم نوميد كاندر چشم اميد

نيامد خوب رخساري دريغا

ادامه نوشته

اين حادثه بين كه زاد ما را

اين حادثه بين كه زاد ما را

وين واقعه كاوفتاد ما را

آن يار ، كه در ميان جان است

بر گوشه دل نهاد ما را

در خانه ي ما نمي نهد پاي

از دست مگر بداد ما را ؟

ادامه نوشته

اي مرا يك بارگي از خويشتن كرده جدا

اي مرا يك بارگي از خويشتن كرده جدا

گر بد آن شادي كه دور از تو بميرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر كه : چون شد حال آن بيمار ما ؟

شب خيالت گفت با جانم كه : چون شد حال دل ؟

نعره زد جانم كه : اي مسكين ، بقا بادا تو را

ادامه نوشته

هر سحر ناله و زاري كنم پيش صبا

هر سحر ناله و زاري كنم پيش صبا

تا زمن پيغامي آرد بر سر كوي شما

باد مي پيمايم و بر باد عمري مي دهم

ور نه بر خاك در تو ره كجا يابد صبا

چون ندارم همدمي با باد مي گويم سخن

چون نيابم مرهمي ، از باد مي جويم شفا

ادامه نوشته

زندگی نامه شهریار

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق 

          به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

سید محمد بهجت تبریزی ،متخلّص به شهریار در سال 1285 ه.ش     در شهر تبریز به دنیا آمد .دوران کودکی او مصادف با انقلاب تبریز (مشروطیّت) بود. پدرش که از وکلای معروف تبریز بود ،برای آن که خانواده اش از صدمات جنگ به دور باشن شهریار را به روستایی دور در قره چمن فرستاد.بعد از آرام شدن تبریز شهریار بار دیگر به تبریز بازگشت و تحصیلات خود را پی گرفت.بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان در رشته پزشکی به تحصیل پرداخت.امّا یک سال قبل از اتمام تحصیلاتش به دنبال یک ماجرای شور انگیز عشقی پزشکی را رها و به شعر وادبیّات و شاعری روی آورد.

ادامه نوشته

شب و علی

علی آن شیر خدا شاه عرب                                                                           

      الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است             

                                                                        دل شب محرم سرّالله است

شب علی دید به نزدیکی دید                                           

       گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنفته ست مناجات علی        

             جوشش چشمه عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب         

                             روی بر سینه دیوار خراب

ادامه نوشته

شعله رميده

مي بندم اين دو چشم پرآتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله نگاه پريشانش

 

مي بندم اين دو چشم پرآتش را

تا بگذرم ز وادي رسوائي

تا قلب خامشم نكشد فرياد

رو مي كنم به خلوت و تنهائي

 

ادامه نوشته

از دوست داشتن

امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سكوت سپيد كاغذها

پنجه هايم جرقه مي كارد

 

شعر ديوانه تب آلودم

شرمگين از شيار خواهش ها

پيكرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

ادامه نوشته