پرنده آبي

يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود

روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟» 

پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.» 

درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد

ادامه نوشته

بز اخفش

کساني که در موضوعي تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اينگونه افراد را به "بز اخفش" تشبيه و تمثيل مي کنند.

بايد ديد اخفش کيست و بز او چه مزيتي داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است.

اخفش از نظر لغوي به کسي گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکي بهتر از روشنايي و در روز ابري و تيره بهتر از روز صاف و بي ابر ببيند.

ادامه نوشته

بز بياري

اصطلاح بز بياري مرادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.

اما ريشه و علت تسميه آن:

همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن و نقش آوردن در همين کتاب شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.

ادامه نوشته

به خاک سياه نشاندن

عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر: "فلاني را به خاک سياه نشانده اند".

در اين مقاله بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.

ادامه نوشته

برعکس نهند نام زنگي کافور

هرگاه از کسي يا چيزي به غلط و عکس قضيه تعريف يا تشبيه کنند و خلاف آنچه گويند در ممدوح يا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده مي کنند. عامه مردم به شکل ديگر و با امثله ديگر بيان مقصود مي کنند، مثلاً: «به کچل ميگويند زلفعلي» و «به کور ميگويند عينعلي». علي کل حال مقصود اين است که تعريف و تشبيه در غير ماوضع له به کار رفته باشد.

اما ريشه اين ضرب المثل:

افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بديهه سرايان قرن دوازدهم هجري است. سرخوش به پيروي از شعراي سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعاليت کرد. اکثر بزرگان و زمامداران وقت را مدح گفت؛ ولي از آنجا که بخت مساعد نداشت از هيچ کس صله شايان و پاداش نيکو در خور مدايحي که سروده است دريافت نکرد.

ادامه نوشته

با سلام و صلوات

با سلام و صلوات وارد شدن يا وارد کردن کنايه از تجليل و بزرگداشتي است که هنگام ورود شخصيتي ممتاز به مجلس يا شهر و جمعيتي نسبت به آن شخصيت به عمل مي آيد. في المثل مي گويند: «فلاني را به سلام و صلوات وارد کردند» يا به اصطلاح ديگر: از فلاني با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.

اما ريشه تاريخي اين مثل:

اخلاق و عادات و سنن جوامع بشري در احترام به يکديگر از قديمترين ايام تاريخي، هميشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نيز اين احترام متقابل در ميان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلي مي کند. بعضيها در موقع برخورد و ملاقات با يکديگر درود و سلام ميگويند. برخي ضمن درود گفتن با يکديگر دست مي دهند که در حال حاضر اين سنت و رويه در همه جا و تقريباً تمام کشورهاي جهان معمول و متداول است.

ادامه نوشته

غزل شماره 100

بیا ای جان نو داده جهان را                                     

ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم                                          

بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز طشت از بام افتاد                                 

فرست از بام باز آن نردبان را

ادامه نوشته

غزل شماره 92

دلارام نهان گشته ز غوغا                                       

 همه رفتند و خلوت شد برون آ

برآور بنده را از غرقه خون                                     

فرح ده روی زردم را ز صفرا

کنار خویش دریا کردم از اشک                               

   تماشا چون نیایی سوی دریا

ادامه نوشته

غزل شماره 98

ای از نظرت مست شده اسم و مسما                            

 ای یوسف جان گشته ز لب های شکرخا

ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت                    

هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم                         

  ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا

ادامه نوشته

غزل شماره 97

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را                         

خود فاش بگو یوسف زرین کمری را

در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را                         

در بر کی کشیدست سهیل و قمری را

بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را                                 

 بخرید به گوهر کرمش بی گهری را

ادامه نوشته

غزل شماره 96

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا                          

تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

تا از لب تو بوی لب غیر نیاید                                  

 تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا

آن لب که بود کون خری بوسه گه او                           

کی یابد آن لب شکربوس مسیحا

ادامه نوشته

غزل شماره 95

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا                      

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید                 

 چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه                             

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

ادامه نوشته

غزل شماره 94

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا                      

 چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم                           

 نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا

یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست                    

که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

ادامه نوشته

غزل شماره 93

میندیش میندیش که اندیشه گری ها                              

 چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت                    

 که تا جمله نیستان نماید شکری ها

جنونست شجاعت میندیش و درانداز                            

چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها

ادامه نوشته

غزل شماره 92

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا                           

 زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور                       

  زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال                     

   زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

ادامه نوشته

غزل شماره 91

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را                               

بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می                        

  پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر                   

پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

ادامه نوشته

غزل    ۲۰۰

دانی که چنگ و عود چه تقرير می‌کنند

پنهان خوريد باده که تعزير می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عيب جوان و سرزنش پير می‌کنند

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز

باطل در اين خيال که اکسير می‌کنند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۹

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری

کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۸

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۷

شاهدان گر دلبری زين سان کنند

زاهدان را رخنه در ايمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش ديده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گويی ببر

پيش از آن کز قامتت چوگان کنند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۶

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی

باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۵

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشيارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۴

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند

نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۳

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در اين دايره سرگردانند

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست

ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۲

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

ادامه نوشته

غزل    ۱۹۱

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی

وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

ادامه نوشته